یه روزی مادرم نشست سر سجاده نمازشو
دستی کشید روی سرم به حالت نوازشو
این شبها،شبهای خیلی خوبیه
درسته که اسمش شبه اما شب بی غروبیه
این شبها رو بهش میگن شبهای آرزو
می خوای تو هم دعا کنی پس برو زود بگیر وضو
هر چی که هست توی دلت واسه خدا نجوا بکن
هر کی و که دوستش داری تو همون و صدا بکن
تو فکر بودم که یهویی دنیا دنیا به پیشم تیره شد
تو اون سیاهی شب چشمی به چشمم خیره شد
یه چشم و ابروی سیاه یه قرص صورت عین ماه
خدایا این دیگه کی بود با اون قشنگی نگاه
تا اومدم برم جلو آب شد و رفت توی زمین
نمی دونم که اون کی بود موندم توی شک و یقین
وقتی میرفت یه حرفی و زیر لبش زمزمه کرد
من که نفهمیدم چی گفت ولی دلمو صد دله کرد
هرکی که بود با اون کمون ابروهاش قلب منو نشونه کرد
عاقل عاقل نبودم ولی اون منو دیونه کرد
آخه نپرسیدم تو آدمی فرشته ای یا کفر بگم خدایی
از زمین یا آسمون بگو اهل کجایی
نگفت و رفت سوالمو یه عمری بی جواب گذاشت
نگاهای قشنگشو واسم فقط تو خواب گذاشت
نــظر یادتــون نـره