هیچ دانی چرا؟
هیچ دانی که چرا جان را فدایت میکنم؟
تا یقین دانی ز جانم بیشترمی خواهمت
هیچ دانی که چرا از دل صدایت می کنم؟
تا بدانی برترین عشاق عالم دانمت
هیچ دانی که چرا میل دیدارت کنم؟
تا که بینی مست و شیدا می شوم از عطر آن پیراهنت
هیچ دانی این گل زیبا چرا پرپر کنم؟
تا به دست خویش ریزم من به روی دامنت
نه، یقینا که نمیدانی چرا..ᴉ؟
ورنه اینگونه نمیکردی جفا
یاد داری آن همه مهر و وفا
صحبتت بود، بر من از صدق و صفا
پس چه شد آن حرفها و نقل ها؟
حرف آخر گویمت ای بی وفا
گر منم صیدت زدامت کن رها